کد مطلب:140241 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:170

زبان حال جناب مسلم در خانه طوعه




ز مژگان سیل آتشناك می ریخت

جگر می خورد، خون بر خاك می ریخت



همی گفت آن كه روزم را شب آمد

به تلخی جان شیرین بر لب آمد



كه آه ای بخت نافرمان چه كردی

بدردم می كشی، درمان چه كردی



دریغا از جمال شاه بطحا

حسین نو باوه بستان زهراء



جدا ماندم به غربت از وصالش

یقین دیگر نمی بینم جمالش



غمی دارم كه پایانی ندارد

تنی كز بی دلی جانی ندارد



به مسكینی جبین بر خاك مالید

ز دل پیش خدای پاك نالید



كه ای در هر دلی داننده راز

به بخشایش درت بر بندگان باز



جز این در دل نباشد آرزویم

كه بینم چهره ابن عمویم



به سر انبیاء در پرده غیب

به وحی انبیاء در حرف لاریب



به نور مخلصان در رو سفیدی

به صبر مقبلان در ناامیدی






بدان اشكی كه شوید نامه پاك

بدان حسرت كه گردد همره خاك



به آهی كز سر شوری برآید

به خاری كز سر كوری برآید



به مهر اندود دلهای كریمان

به گردآلود سرهای یتیمان



به شبهای سیاه تنگدستان

به دلهای سفید حق پرستان



بر آور آرزوئی را كه دارم

در آن ساعت كه جان را می سپارم



ببینم روی فرزند پیمبر

فشانم زیر پای شاه خودسر



بهر صورت جناب حضرت مسلم سلام الله علیه تا صبح روز عرفه یعنی نهم ماه ذیحجه به راز و نیاز و گریه و زاری مشغول بود و پس از طلوع فجر و به انتها رسیدن شب آخر عمر مبارك آن حضرت نسیم حزن بر تمام عالم وزید و صبح صادق در این سوگ عظمی و ماتم كبری گریبان درید طوعه برخاست آب وضوء آورد تا آن مظلوم غریب وضوء بگیرد و نماز دوگانه یگانه پسند بجا آورد آن زن صالحه و مؤمنه پیش آمد و سلام كرد دید حضرت مسلم در گوشه ای از حجره سر به زانوی غم گذاشته، عرضه داشت می دانم شب را نخوابیده اید چون هر وقت از شب كه بیدار شدم و گوش دادم صدای گریه و زاری شما را می شنیدم.

مسلم فرمود: اول شب به خواب رفتم در خواب حضرت مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام را دیدم كه به من فرمودند: الوحا، الوحا، العجل العجل یعنی زود بیا، در آمدن عجله كن ای مادر یقینا امروز، روز آخر عمر من است:




صد شكر كه عمر من سر آمد

پیك اجلم ز در در آمد



آسوده شدم ز درد غربت

كم می كنم از حضور زحمت



پسر طوعه یعنی بلال از خواب مرگ برخاست از خانه بیرون رفت، صبر كرد تا ابن زیاد جائر بر تخت بیدادگری و بساط ستمگری نشست و اركان و اعیان هر یك آمده و بر جاهای خود قرار گرفتند، سپس خود را ببارگاه رساند و آن وقتی بود كه ابن زیاد به حصین بن نمیر تمیمی سفارش می كرد كه الآن جارچی در شهر بفرست و بگو جار زند كه هر كس از مسلم خبری بیاورد ده هزار درهم به او می دهم و هر كه او را پنهان كند خانه اش را ویران ساخته و صاحب خانه را به قتل می رسانم.

پسر طوعه كه این را شنید بر خود بیمناك شد و نوید زر و دینار او را از سوگند و عهدی كه با مادر بسته بود منصرف كرد لذا به روایت مرحوم شیخ مفید در ارشاد حكایت را به عبدالرحمن بن محمد اشعث گفت و اظهار كرد كه مسلم در خانه ما است.

عبدالرحمن هم به نزد پدرش محمد اشعث كه در حضور ابن زیاد نشسته بود رفت زیر گوشی حكایت مسلم را به پدر گفت.

عبیدالله بن زیاد از فراست فهمید كه چه می گوید، با چوبدستی خود اشاره كرد كه برخیز و برو همین ساعت بگیر و بیاور، ابن زیاد اقوام و عشایر او را با وی همراه كرد و چون آن ناپاك می دانست كه قبائل عرب ننگ دارند از اینكه مسلم در میان ایشان گرفتار شود از اینرو از هر قبیله قومی را به كمك پشت سر هم فرستاد بعد از او محمد اشعث كندی و عبدالله سلمی را با هفتاد نفر از قبیله قیس فرستاد و به گفته هروی سپس عمرو بن حریث را با سیصد نفر روانه كرد و بهمین نحو سواره و پیاده بطرف خانه طوعه روانه شدند به حدی كه تعداد آنها را تا هزار و پانصد نفر نوشته اند و به روایت ابی مخنف ابن زیاد دستور داد طوقی از طلا


بگردن بلال انداخته و تاجی از زر بر سرش گذارده و او را بر اسبی مرصع سوار كرده و در پیشاپیش سپاه بطرف خانه طوعه می آمد تا به آستانه خانه رسید آن زن پاك سرشت صدای مردان و شیهه اسبان را كه شنید دوید خدمت حضرت مسلم و وی را از غوغا و آشوبی كه برپا شده بود مطلع ساخت.

مسلم فرمود: ما طلب القوم غیری ای مادر سراسیمه و مضطرب مباش، این قوم به طلب من آمده و مقصودشان فقط من هستم و سپس به خود خطاب كرد و فرمود:

یا نفس تهیی ء للموت فانه خاتمة بنی آدم (ای مسلم آماده مرگ شو كه عاقبت هر زنده ای مردن و مآل هر آینده ای رفتن است).

شعر



روز گذشت و شب هجران رسید

دور بقاء نیز بپایان رسید



مردن از این غم كه به خویشان رسم

كاش بمیرم كه به ایشان رسم



ما كه از آن قافله وامانده ایم

تا تو بدانی كه جدا مانده ایم



گر چه به صحبت دو سه گامی پسم

عاقبت الامر به ایشان رسم



سپس جناب مسلم بن عقیل سلام الله علیه سپند آسا از جا برخاست فرمود مادر اسلحه مرا بیاور، طوعه لرزان و با چشمی گریان سلاح جنگ آن حضرت را حاضر كرد، پس آن بزرگوار در حالی كه غریب و تنها بود عمامه بر سر بست و زره در بر نمود و شمشیر حمایل كرد و سپر بر مهره پشت انداخت و آنگاه شمشیرش را از نیام كشید و حركتی داد، طوعه عرض كرد:


سیدی اراك تتأهب للموت (آقا جان می بینم شما را كه آماده مرگ شده ای).

آن جناب فرمود: اجل، و الله لا بد من الموت (بلی به خدا قسم، چاره ای از مردن نیست).

پس از آن فرمود: مادر از نیكوئی و احسان درباره من چیزی فروگذار ننمودی، خدا تو را جزای خیر دهد، در اثناء سخنانی كه آن جناب با طوعه می فرمود غلامان و اراذل و اوباشی را كه ابن زیاد ناپاك بسركردگی محمد اشعث فرستاده بود به خانه هجوم آوردند جناب مسلم سلام الله علیه با طوعه خداحافظی كرد در حالی كه مسلح و مكمل بود كالاسد الهجوم همچون شیر شرزه با شمشیر از میان حجره بیرون جست و با شمشیر برهنه بر آن گروه رذل و بی بنیاد كه به داخل حیاط وارد شده بودند حمله كرد.

مرحوم مفید در ارشاد می نویسد: جناب مسلم با شمشیر آتشبار خرمن عمر آن بی اصلان را به آتش تیغ بی دریغ می سوزاند و همچون شیر گرسنه ای كه در میان گله روبهان افتد از كشته پشته می ساخت با یك حمله حیدری آن بی شرمان را از خانه طوعه بیرون راند.

ابومخنف می نویسد: جناب مسلم رو به طوعه كرد و فرمود:

یا اماه اخشی یهجموا علی و انا فی داراك (مادر می ترسم كه این گروه در میان خانه تو بر من حمله كنند و بر من مجال و وسعتی نباشد) بهتر است كه از خانه بیرون روم.

طوعه گریان و نالان شد عرض كرد:

قربانت گردم، اگر تو كشته شوی البته من هم خود را خواهم كشت و خویش را فدای تو خواهم نمود.

مؤلف گوید:

مردان شجاع و دلیر در میادین و اماكن فراخ و جاهائی كه برای دویدن و به این


طرف و آن طرف جستن و كر و فر نمودن مستعد است می توانند اظهار رشادت و ابراز شجاعت نمایند نه مواضع تنگ و بسته و كوچك و بخاطر همین بود كه جناب مسلم بن عقیل سلام الله علیه عمد الی الباب و قلعها یعنی رو به درب خانه آورد و آن را كند و سپس درب را به روی دست علم ساخت، در ترسیم اندام آن جناب گفته اند: حضرت مسلم بن عقیل سلام الله علیه كان ضخم الساعدین یعنی بازوان او بسیار سطبر و قوی بود و با هر شجاع و دلیری كه مواجه و مقابل می گشت موهای بدنش مانند سنان راست می شدند و از لباس سر بیرون می آوردند و با این وضع و هیأت با شكوه و مهیب بر آن جماعت بی حمیت حمله كرد

شعر



مردانه به كف گرفت شمشیر

از خانه برون دوید چون شیر



از خشم به لب فشرد دندان

چون گرگ به قصد گوسفندان



آورد به سوی دشمنان رو

آن لحظه پی اطاعت او



شمشیر چو طاعت آرزو كرد

از خون منافقان وضوء كرد



زد بر سر هر كه از غضب تیغ

رخ همچو ذنب نهفته در میغ



از خون منافقان بی درد

سیلاب به كوچه ها روان كرد



در اندك فرصتی پنجاه نفر از سواران را به دارالبوار و بئس المصیر روانه كرد مابقی همچون روباهان كه شیر به آنها حمله كرده باشد پا به فرار گذاردند، طوعه بر پشت بام بر آمده بود و مسلم را تشجیع و ترغیب بر حرب می كرد، محمد بن اشعث چون آن شجاعت و رشادت را از مسلم دید قاصدی نزد ابن زیاد فرستاد كه مدد بر او بفرستد،ابن زیاد پانصد نفر دیگر به حمایت او روانه نمود، قوای كمكی كه رسیدند سپاهیان مستظهر شده و بر آن غریب حمله كردند جناب مسلم توكل بر خدا نمود و حمله سختی بر آنها كرد و كشتار عظیمی از آن بی غیرتان نمود و


آنها را همچون بنات النعش متفرق ساخت باز محمد بن اشعث برای ابن زیاد پیغام داد كه ادركنی بالخیل و الرجال ای امیر مرد و مدد بفرست كه مسلم كشتار عظیم نموده است چه گویم كه دستش بارنده ابر و تیغش تابنده برق و نعره اش نالنده رعد و نیزه اش سوزان شهاب و صولتش كوشنده پیل و دولتش جوشنده نیل و نگاهش هزیمنده جوان و پیر است.

ابن زیاد لشگری آراسته و به مدد فرستاد و پیغام داد كه به محمد بن اشعث بگوئید:

ثكلتك امك و عدموك قومك، رجل واحد یقتل منكم هذه المقتلة

مادرت به عزایت نشیند و قومت تو را در بین خود نبیند، یك تن تنها از شما این همه بكشد!!!

محمد بن اشعث جواب فرستاد:

ای امیر تو گمان می كنی من را به حرب بقالی از بقالان كوفه یا به جنگ پینه دوزی از پینه دوزان جیره فرستاده ای، این شجاع غضنفر و این دلیر مظفر كه مرا به حرب او فرستاده ای صفدری است حرب دیده و شمشیری است از شمشیرهای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم.

هو اسد، ضرغام و سیف حسام فی كف بطل، همام من آل خیر الانام

بیا، نگر كه تیغ انتقامش چگونه خون مبارزان را به خاك مذلت ریخته و تراب تیره بر فرق دلیران بیخته.

شعر



خون ریز تیغش را اجل

نعم المعین، بئس البدل



منحوس خصمش را ز جل

نعم البدل، بئس المعین



بر دعوی اقبال و فر

خصمش گواهی معتبر



بر دعوت فتح و ظفر

رایاتش آیات متین




ابن زیاد پانصد تن دیگر به مدد او فرستاد و پیغام داد كه اگر از عهده حرب این شیر بیشه شجاعت بیرون نمی آیند به او امان بدهید و عهد و پیمان ببندید كه احدی خون تو را نمی ریزد زیرا با این توصیفی كه می كنی اگر به او امان ندهید همه شما را بر باد فناء داده و جملگی شما را به خاك هلاكت می اندازد. این خبر وقتی به محمد اشعث رسید چاره در همین دید لذا فریاد كرد كه ای مسلم و ای شجاع مسلم خود را در مهلكه میفكن، دست از كارزار بردار، معلوم است كه از یك نفر تو چه خواهد آمد هر قدر كه از تعداد افراد كم شود دو مقابل در جای آن می جوشند و بالاخره تو را گرفتار خواهند كرد بیا تو را امان دهم و به خدمت امیر عبیدالله بن زیاد ببرم كه از تقصیر تو درگذرد و سر بلندت نماید.

مسلم فرمود: ای مردود مرا به امان ابن زیاد احتیاج نیست و این دروغ هائی را كه می بافی من فریفته آنها نشوم زیرا از كوفی وفا نیاید



ندیدم من از هیچ كوفی وفا

ز كوفی نیامد به غیر از جفا



این بگفت و بر ایشان حمله كرد و چند نفر دیگر از آن فرومایگان را مجروح و مقتول ساخت.

ملا حسین كاشفی در روضة الشهداء می نویسد:

لشگریان از مبارزه با آن جناب درمانده شده لذا بعضی پیاده شده به بام ها برآمدند و سنگ بجانب آن جناب انداختند و تن نازنین او را با سنگ و آجر كوفته و مجروح گردانیدند و او با خود می گفت: ای نفس مرگ را آماده باش كه مردانه در رفع اعداء كوشیدن و شربت هلاك نوشیدن و خلعت شهادت پوشیدن دولتی است جاوید و سعادتی است ابدی.



چون شهید راه او در هر دو عالم سرخ روست

خوش دمی باشد كه ما را كشته زین میدان برند



مسعودی و ابوالفرج گفته اند:


چون جناب مسلم سلام الله علیه دید كه آن نااصلان و نامردان از بالای بام ها سنگ و كلوخ می اندازند و گروهی دسته های نی را آتش زده بر بدن مباركش فرو می ریزند فرمود:

أكلما اری من الاجلاب لقتل ابن عقیل یا نفس اخرجی الی الموت الذی لیس منه محیص.

یعنی: آیا این اجتماع لشگر برای ریختن خون فرزند عقیل شده، ای نفس بیرون شو به سوی مرگی كه از او چاره ای نیست.

پس با تیغ آبدار دمار از روزگار آن تبه كاران در می آورد و به روایت ابن شهرآشوب در مناقب این رجز را می خواند:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رأیت الموت شیئا نكرا



كل امرء یوما ملاق شرا

او یخلط البارد سخنا مرا



رد شعاع النفس فاستقرا

اخاف ان اكذب او اغرا



مولف گوید: این رجز از حمران بن مالك خثعمی است و در برخی از نسخ اینطور ثبت شده:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و لو وجدت الموت كاسا مرا



ضرب غلام قط لم یفرا

اكره ان اخدع او اغرا



كل امرء یوما یلاقی الشرا

اضربكم و لا اخاف الضرا



یعنی: قسم می خورم بر اینكه كشته نشوم مگر مانند كشته شدن آزاد مردان اگر چه مرگ را یك كاسه زهر ناگوار می یابم، می زنم و می كشم زدن كسی كه فرار را بر خود اختیار نكند و خدعه و فریب را نپذیرد چه آنكه هر مردی روزی گرفتار شر خواهد شد و من در كارزار می كوشم و از ضرر نمی هراسم.

شجاعت و قوت آن صفدر به مرتبه ای بود كه مردان قوی را به یك دست می گرفت و بر بام بلند می افكند بهر صورت در آن روز رشادتها و دلاوری ها و


شجاعتهائی از آن نامور دیده شد كه كمتر از كسی به ظهور رسیده بود و چنان زهره چشمی از آن مردم به ظاهر مسلمان و در باطن كافر به خدا گرفت كه جرأت نمی كردند نزدیك آن جناب بشوند فقط از دور جنابش را مورد سهام و تیرها قرار داده و از بامها سنگ و كلوخ و دسته های نی آتش زده را بر سر و روی نازنین آن نائب امام بر حق می ریختند و آن قدر این حركت ننگین و عمل قبیح را ادامه دادند كه از كثرت تیرها بر بدنش و سنگهای كوبنده بر سر و صورت و بدنش خسته و درمانده شد بطوری كه تكیه بر دیوار داد و از روی حسرت فرمود:

ای بی حیا مردم مالكم ترمون بالاحجار كما ترمی الكفار (برای چه سنگ بارانم می كنید مگر من را كافر می دانید) آخر من مسلمانم و از اهل بیت پیغمبر شما می باشم، این نوع رعایت پیغمبر را در حق عترتش می كنید؟!

از آن فرومایگان و نامردان جوابی نیامد.

ملا حسین كاشفی در روضه می نویسد:

ناگاه حرامزاده ای سنگی بیانداخت و آن سنگ بر پیشانی مسلم آمد و خون بر روی مباركش جاری شد.



خون جگرم ز دیده بر رخ پالود

رخساره كجا برم چنین خون آلود



پس رو به جانب مكه كرد و گفت: یابن رسول الله خبر داری كه با پسر عمت چه می كنند، اما من در راه حق از اینها باك ندارم.



گر سنگ آید بمن چون باران ای دل

دست من و آستین جانان ای دل



یا گوی بسر برم ز میدان ای دل

یا در سر و كار دل كنم جان از دل



ناگاه سنگ دیگر بیفكندند و بر لب و دندان مباركش آمد و خون به محاسن شریفش فرو دوید دامن پاكش به خون آلوده گشت و این معنا به زبان حالش جاری شد:




هر نشان كز خون دل بر دامن چاك منست

پیش اهل دل دلیل دامن پاك من است



شد تنم فرسوده زیر سنگ جور كوفیان

كشته عشقم من و این سنگها خاك من است



پس مسلم از بسیاری زخم كه یافته بود پشت به دیوار خانه بكر بن حمران داده تا كمی رفع خستگی كند آن ناكس از سرا بیرون آمده شمشیری حواله فرق مسلم نمود، شمشیر فرود آمد و لب بالای او را ببرید مسلم در همان گرمی تیغی بر بكر زد و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن دیوار آورد و می گفت: بار خدایا مرا یك شربت آب آرزوست.

مؤلف گوید:

حكایت كشته شدن بكر بن حمران بدست جناب مسلم بن عقیل در تاریخ الفتوح كه ترجمه تاریخ اعثم كوفی است به طرز دیگر نقل شده و آن این است كه:

محمد اشعث به سپاهیان گفت ساعتی جنگ را موقوف دارید تا من با مسلم سخنی گویم، پس بنزد مسلم آمد و بایستاد و گفت:

ویحك، ای مسلم خویش را مكش تو ایمنی، قبول كردم و پذیرفتم كه تو را نگاهدارم و در امان خویش آورم.

مسلم بن عقیل گفت: ای پسر اشعث تو را خیال می آید كه تا نفسی می توانم زد دست به شما دهم والله این هرگز نتواند بود، پس بر او حمله كرد، محمد باز پس شد و مسلم بازگشت و به موقف خویش آمد و می گفت: ای اهل كوفه از تشنگی هلاك شدم آخر شربتی آب مرا دهید، هیچ كس را دل بر مسلم رحم نیامد كه شربتی آب بدو بدهد، محمد روی بدان قوم آورد و گفت:

این عاری عظیم است كه ما با این همه جمعیت با یك كس برنیائیم و او را


نتوانیم گرفت، همگان به یك حمله بر او حمله كنید و او را بگیرید، پس همه به اتفاق بر او حمله كردند و او ایشان را با نیزه دفع می كرد، مردی از اهل كوفه كه او را بكر بن حمران می گفتند درآمد و شمشیری بر لب زیرین او زد و مسلم هم در آن گرمی شمشیری بر شكم او زد كه از پشتش بیرون آمد، بكر بیفتاد و جان به مالك دوزخ سپرد.

برخی دیگر این طور بیان كرده اند كه مسلم بن عقیل سلام الله علیه بكر بن حمران را نكشت بلكه زخمدار نمود چنانچه از عبارت مرحوم حاج فرهاد میرزا در قمقام چنین برمی آید، ایشان فرموده:

محمد بن اشعث از عبیدالله بن زیاد مدد طلبید، ابن زیاد جمعی دیگر را روانه داشته و گفت:

اگر از مسلم كه یك تن بیش نیست بدین گونه عاجز آئی، اگر به حرب دیگری فرستیم پیدا است كه حال تو بر چه منوال باشد.

این سخن اشاره به قتال با حضرت امام ابوعبدالله الحسین علیه السلام بود، ابن اشعث گفت: همانا پنداشته كه مرا به جنگ بقالی از بقالان كوفه فرستاده است، پس بكر بن حمران شمشیری بر آن جناب زد كه لب بالا و دو دندان او را بینداخت، آن حضرت هم در آن گرمی ضربتی بر سر بكر زد كه زخمی سخت برداشت و باز شمشیری بر كتف او فرود آورد كه نزدیك بود سینه آن ملعون را بشكافد...

و در آخر عبارات فرموده: عبیدالله كشتن جناب مسلم سلام الله علیه را واگذار به بكر بن حمران نمود كه وی سر آن حضرت را جدا كند.

این عبارت بخوبی و به وضوح دلالت دارد بر اینكه بكر بن حمران با ضربت جناب مسلم از پای در نیامده بلكه زخمدار شده بود.

بهر صورت به گفته ابومخنف كوفیان دیدند كه حریف مسلم نمی شوند حیله كرده سر راه او چاه كندند و روی آن را با زباله و خاشاك پوشاندند آنگاه بر مسلم


حمله كردند، مسلم نیز بر ایشان حمله نمود آن حیله وران خود را به عقب كشیدند، مسلم حمله كنان بر ایشان تاخت تا آنكه به چاه رسید ناگهان در وی افتاد، جمعیت مثل مور و ملخ بر سرش ریختند، محمد بن اشعث شمشیری حواله مسلم كرد، شمشیر به صورتش رسید از زیر چشم یكطرف بینی مسلم را درید و بر محاسنش انداخت كه دندانهای مسلم پیدا شد.

مؤلف گوید: واقعه كندن گودال امر مسلمی نیست لذا برخی از وقایع نگاران متعرض آن نشده اند از جمله مرحوم شیخ مفید در ارشاد آنرا نقل نكرده بلكه فرموده:

محمد بن اشعث رو كرد به حضرت مسلم و گفت: ای مسلم راست می گوئی تو گول نمی خوری و فریب و خدعه اهل كوفه را قبول نمی نمائی اما این قدر می دانم امیر و بستگان او با تو ابن عم هستند تو را نخواهند كشت بیا امان مرا كه از جانب ابن زیاد دارم قبول كن راحت شو.

مسلم از كثرت سنگ و آلات و كوشش به ضعف افتاده و از قتال و جدال وامانده شده بود و از شدت عطش سوخته و مات و مبهوت مانده بود كه چگونه یك نفری با یك شهر مقاومت كند لذا پشت به دیوار خانه طوعه داده بود از باب ناچاری فرمود: ای ابن اشعث به راستی در امانم؟

گفت بلی و الله در امان من و امیر و خدا و رسولی، بعد رو كرد به سپاهیان و گفت: حضرات شاهد باشید مسلم در امان است.

گفتند: بلی همه قبول كردند و امان دادند مگر عبدالله بن عباس سلمی كه گفت:

نه شتر دارم و نه قاطر و سپس خود را بكنار كشید.

پس قاطری آوردند و مسلم خسته و درمانده را با آن جراحات و زخم بر قاطر نشاندند و اطراف وی را گرفتند اول كاری كه كردند شمشیرش را ربودند و فرار


كردند، مسلم از حیات خود یكسره مأنوس شد دید نه شمشیر دارد و نه دست شمشیر بزن، گریه بر او مستولی شد و اشگ از چشمانش سرازیر گردید و فرمود:

هذا اول الغدر، این اولین حیله شما بود كه شمشیر مرا ربودید.

محمد بن اشعث گفت:

امیدوارم بر تو باكی نباشد.

مسلم فرمود:

من به غیر از خدا امیدی به چیزی ندارم انا لله و انا الیه راجعون

عبدالله سلمی از روی طعنه گفت:

آقا جان من كسی كه داعیه سلطنت داشته و به طمع حكومت به این دیار آمده این طور گریه نمی كند و از كشته شدن بیم ندارد ولی بر گریه تو فایده ای بار نمی شود.

مسلم فرمود: ای حرامزاده من برای جان خود نمی گریم، شهادت ارث ما است و لكن ابكی لاهلی المقبلین الی، ابكی للحسین علیه السلام و آل الحسین.

گریه من از برای آن خویشانی است كه چند روز دیگر به كوفه می رسند، گریه من از برای عزیز زهراء و همراهان آن بزرگوار است كه نوشته ام بیایند و اكنون در راهند.

شعر



ای كوفیان چون سر ز تن من جدا كنید

باری تن مرا به سوی خاكدان برید



هر كاروان كه جانب مكه روان شود

پیراهن مرا سوی آن كاروان برید



گوئید از برای خدا بهر یادگار

نزد حسین جامه پرخون نشان برید






رحمی بر آب چشم یتیمان من كنید

آن دم كه یاد كشتن من بر زبان برید



چون طفلكان من خبر من طلب كنند

از من سلام خیر به آن طفلكان برید



سپس آن جناب رو به محمد بن اشعث كرده با دلی شكسته فرمود:

ای بنده خدا این طور می بینم كه ابن زیاد امان تو را قبول نكند و تو از نگهداری من عاجز و ناتوان هستی ولی تقاضا دارم یك كار برای من انجام دهی.

محمد بن اشعث گفت: آن كار چیست؟

فرمود: قاصدی روانه كن پیغام مرا به امام من برساند و آنچه بر سر من آمده عرض كند و نگذارد كه آن بزرگوار رو به این دیار بیاورد زیرا می دانم امروز یا فردا است كه بیرون آمده و به این شهر روان می گردد، قاصد محضر مباركش عرض كند كه به این شهر تشریف نیاورد و بگوید پسر عمت مسلم را دیدم و هو اسیر فی ایدی القوم در دست نامه نویس های كوفه با ذلت و خواری گرفتار بود.

محمد بن اشعث گفت: و الله لا فعلن به خدا سوگند این پیغام را خواهم فرستاد و خواهی دید در پیش ابن زیاد چگونه پایداری در شفاعت می كنم و نمی گذارم آسیبی بوجودت برسد.

مؤلف گوید: مرحوم سید بن طاووس در لهوف آورده كه مسلم امان محمد بن اشعث را قبول نفرمود و با وجود جراحات بسیار جنگ می كرد تا شخصی از پشت سر بر آن جناب نیزه ای زد به طوری كه آن حضرت بروی در افتاد، آنگاه او را گرفتند و استری آوردند تا سوار شده اطراف او را بگرفتند شمشیرش را كشیدند و به قولی محمد بن اشعث خودش آن شمشیر را بگرفت.

مرحوم حاج فرهاد میرزا در قمقام می نویسد:

آورده اند كه محمد بن اشعث ایاس بن عثل الطائی را با عریضه به خدمت آن


حضرت فرستاد و ایاس در زباله به خدمت امام ناس مشرف شده مراتب باز گفت.

حضرت فرمود: كل ما قدر نازل و عند الله نحتسب انفسنا و فساد امتنا آنچه خداوند مقدر فرموده البته خواهد شد و من بر شهادت خویشتن و فساد امت از خدای اجر می طلبم.

مرحوم مفید در ارشاد می فرماید:

جناب مسلم بن عقیل سلام الله علیه از شدت عطش به حالت غش افتاده بود و در آن جا قله پر آب خنكی بود تا هر كه تشنه باشد بخورد، چشم مسلم كه بر آن افتاد فرمود:

اسقونی من هذا الماء یعنی از این آب به من بچشانید.

مسلم بن عمرو گفت: ای مسلم عجب آب خنكی است اما زقوم بخور و از این آب مخور

جناب مسلم فرمود: ویحك من انت كیستی كه به عترت پیغمبر چنین می گوئی؟

آن ناپاك گفت: من آن كسی هستم كه حق را شناخته ام و تو نشناخته ای، من امر امت رواج می دهم و تو مغشوش می كنی، من اطاعت اولی الامر می كنم و تو معصیت می نمائی

مسلم فرمود: چقدر سخت دل و چه قدر بی حیا می باشی.

مرحوم مفید در ارشاد می نویسد: چون كسی به مسلم آب نداد عمرو بن حریث غلام خود را فرستاد به خانه تا آب برای آن حضرت بیاورد، غلام رفت و قله آبی سر بسته با قدحی آورد از آن قله ی آب در قدح كرد و به آن جناب داد آن حضرت قدح را نزدیك دهان برد امتلی ء القدح دما قدح مملو از خون شد او را ریخت دو مرتبه پر كرد نزدیك دهان برد باز پر خون شد سرازیر كرد مرتبه سوم پر كرد از شدت عطش آب را به لب و دهان رسانید كه دندانهای ثنایای آن حضرت در


میان قدح افتاد، مسلم آب نخورد و شكر خدا نمود.

بهر صورت آن شیر بیشه شجاعت را با بند و غل و زنجیر به حضور ابن زیاد بردند راوی گفت:

قوت قلبی كه من از جناب مسلم مشاهده كردم كه در مجلس ابن زیاد وارد كردند از احدی ندیدم آن حضرت وقتی به بارگاه آن ستم پیشه وارد شد ابدا به او اعتنائی نكرد و سلامی نداد